گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل هفتم
.VI -کویکرز


تمام فضایل پیرایشگران در پیروان شاخهای از آنها که کویکرز نام داشتند درخشیدن آغاز کردند; هر چند که این درخشش مدتی به واسطه اوهام و تعصب تیره شده بود. بیم خدا و شیطان هر دو طوری بر آنان مستولی شده بود که گاه بدنهایشان را به لرزه میانداخت; و از همین جا بود که نام کویکرز (لرزانها) به ایشان داده شد. یکی از آنان به نام رابرت بارکلی در 1679 چنین گفت:
قدرت خداوند یکباره در سراسر جماعت مومنان جاری میشود، در حالی که هر کس میکوشد تا بر شری که در اندرونش است غالب آید و چنان رنج درونیی آغاز میشود که با فعالیت این نیروهای متضاد که مانند برخورد دو موج مخالفند، هر کس آن سان به پیچ و تاب میافتد که گویی در مصاف نبرد است، و از آن رو میلرزد; و بدن بیشتر حاضران، اگر نه همه آنان، به حرکت در میآید، و چندانکه نیروی حقیقت غالب میشود، رنجها و ناله ها با صدای دلنشینی از شکر گزاری و ستایش پایان مییابند. و از اینجاست که نام “کویکرز” نخست از راه سرزنش بر ما نهاده شد.
توضیح جورج فاکس، بنیانگذار این فرقه، کمی متفاوت است: “بنت قاضی داربی نخستین کسی بود که ما را “کویکرز” خواند، زیرا ما از آنان دعوت کرده بودیم در برابر کلام خدا بلرزند. این امر در 1650 واقع شد.” نامی که خودشان بر فرقه گذاشته بودند “دوستان حقیقت” بود،و بعدا، به طور متواضعانهتری، “انجمن دوستان”. آنها در ابتدای امر صریحا پیرایشگرانی بودند با اعتقادی راسخ به این که تردیدشان بین فضیلت و گناه در جسم و جانشان از دو نیروی روانی خیر و شر منشا میگرفت که هر دو میخواستند در این جهان و در سراسر ابدیت بر آنان غالب شوند. آنها احکام اساسی پیرایشگران الهام الاهی کتاب مقدس، هبوط آدم و حوا، گناهکاری جبلی انسان، مرگ رهایی بخش “مسیح پسر خدا”، و امکان آمدن روحالقدس از آسمان برای رهایی و تعالی روح افراد انسانی را پذیرفته بودند. ادراک و احساس این نور درونی و استقبال از هدایت آن برای کویکرها جوهر دین بود; اگر انسان از آن نور پیروی میکرد، به هیچ واعظ و کشیش و کلیسایی نیازمند نبود. آن نور از خرد انسانی و حتی خود کتاب مقدس بالاتر بود، زیرا که صدای مستقیم خداوند خطاب به روح بود.
جورج فاکس آموزش و پرورش زیادی نداشت، اما خاطرات روزانهاش از آثار کلاسیک زبان انگلیسی است و قدرت ادبی بیان ناادیبان را به صورت ساده، جدی و صادقانه آن آشکار میسازد. فاکس، که پسر یک نساج بود و نزد کفشدوزی شاگردی میکرد، استاد و خویشان خود را “به فرمان خدا” ترک و در بیست و سه سالگی (1647) موعظه سیاری را آغاز کرد که در 1691، هنگام مرگش، پایان پذیرفت. در آن سالهای نخستین، او از هر سو دچار وسوسه شده

بود و برای کسب اندرز نزد روحانیان میرفت. یکی از روحانیان برای او دارو و فصد تجویز کرد; دیگری توتون و خواندن مزامیر را. جورج ایمان خود به کشیشان را از دست داد، اما هر گاه که کتاب مقدس را باز میکرد، تسلی مییافت. غالبا “کتاب مقدس” خود را بر میداشتم و میرفتم در درختان پوک و جاهای خلوت مینشستم، تا شب میشد; بیشتر اوقات در شب سوگوارانه و تنها پرسه میزدم، زیرا در ایامی که نخستین فعل خدا در من انجام میگرفت، مردی مهموم بودم ... آنگاه خداوند مرا رهبری کرد و مهر خویش را به من نمایاند، مهری که بیپایان و ابدی بود و از تمام دانشهایی که انسان در حالت طبیعی دارد و از تاریخ یا کتابها به دست آورد برتر است.
بزودی احساس کرد که مهر الاهی وی را برای موعظه نور درونی به همگان برگزیده است. در جلسهای از باتیستها در لسترشر “خداوند دهان مرا باز کرد و حقیقت جاودان در میان آنان اعلام، و قدرت خداوند بر همه آنان گسترده شد.” گزارشی منتشر شد مبنی بر اینکه او دارای “روح با تمیزی” است و با شنیدن آن، بسیار کسان برای گوش فرادادن به گفتارهای او به نزدش آمدند. “قدرت خداوند ناگهان فیضان کرد و من گشایشهای بزرگ (مکاشفات) و پیشبینیهایی در خود یافتم.” “همچنانکه در مزارع راه میپیمودم، خداوند به من گفت: نام تو در کتاب زندگی عیسی مسیح، که پیش از پیدایش جهان وجود داشت، نوشته شده است.” یعنی اینکه جورج، حالا، با این فکر که جزو اقلیتی است که خداوند پیش از خلقت برگزیده است تا عنایت و برکت او را دریابند، راحت شده بود. حالا او خود را با هر کس دیگر برابر میدید، و غرور این گزینش الاهی منعش میکرد از اینکه “کلاه خود را برای هر کس، بلندمرتبت یا دونپایه، بردارم، و من ملزم شدم که به تمام مردان و زنان “تو”، “به تو”، یا “ترا” بگویم ; بی ملاحظه غنی یا فقیر یا بزرگ یا کوچک بودن آنان.” چون معتقد شد که دین حقیقی در کلیساها نیست بلکه در قلب روشن است، به کلیسایی در نزدیکی ناتینگم وارد شد و با این بانگ که آزمایش حقیقت در کتاب مقدس نیست بلکه در نور درونی است، گفتار واعظ را قطع کرد. دستگیر شد (1649)، اما کلانتر محل وی را آزاد کرد، و زن کلانتر یکی از نخستین پیروانش شد. او سفرهای تبلیغی خود را از سر گرفت، به کلیسای دیگری وارد شد، و گفت: “من انگیخته شدم تا حقیقت را به کشیشان و مردم بگویم، اما مردمی با خشمی گران بر سر من ریختند، مرا به زمین افکندند ... و ستمگرانه با دستهای خود، کتابهای مقدس و چوب زدند و کوفتندم.” بار دیگر دستگیر شد; قاضی آزادش کرد، اما مردم او را با ضربات سنگ از شهر بیرون کردند. در داربی بر ضد کلیساها و آداب مذهبی آنها، به منزله وسایل تقرب بیهوده به خدا، وعظ کرد; او را به مدت شش ماه به دارالتادیب سپردند (1650). به وی پیشنهاد شد که در صورت پیوستن به ارتش، آزاد خواهد شد; اما او با موعظه علیه جنگ پاسخ گفت. زندانبانان او وی را بدین گونه زندانی کردند: “در یک محل پر شپش و

گندآلود، در زیرزمینی گود، بدون بستر و در میان سی بزهکار; و یک سال در آنجا نگاه داشته شدم.” از زندان خود شرحی به دادرسان نوشت و علیه مجازات اعدام استدلال کرد، و چه بسا که همین مداخله او به نجات زن جوانی از چوبه دار منجر شده باشد. این زن به جرم دزدی به مرگ محکوم شده بود.
پس از یک سال حبس، او وعظهای سیار خود را از سر گرفت. در ویکفیلد، جیمز نیلر به آیین وی گروید. در بورلی وارد یک کلیسا شد، تا انتهای وعظ به آن گوش داد، و آنگاه از واعظ پرسید که آیا از “دریافت 300 پوند در سال برای موعظه کتاب مقدس شرمنده نیست در شهر دیگری کشیش از وی دعوت کرد که در کلیسا وعظ کند; او دعوتش را نپذیرفت، اما برای جماعتی که در حیاط کلیسا گرد آمده بودند سخن گفت.
من به مردم اعلام کردم که نیامدهام تا بتخانه های آنان، کشیشانشان، عشریه هاشان.. یا مراسم و سنن یهودی و کفرآمیزشان را از دستشان بگیرم(زیرا من همه اینها را انکار کردهام); به آنان گفتم که آن قطعه زمین مقدستر از زمینهای دیگر نیست ... . بنابراین، مردم را تحریض کردم که خود را از تمام این چیزها رها سازند; و آنان را به روح و عنایت خداوند در وجودشان و نور عیسی در قلوبشان هدایت کردم.
در سوار تمور، واقع در یورکشر، مارگارت فل را، و سپس شوی او تامس فل قاضی را، به آیین خود گروانید. سوار تمورهال، خانه این زن و شوهر، نخستین میعادگاه مهم کویکرها شد و تا امروز هم زیارتگاهی برای “دوستان” است. ما نباید ماجرای فاکس را دیگر تعقیب کنیم. روشهای وی خام و خشن بودند، اما او باصبری که به نیروی آن دستگیریها و ستیزه های پی درپی را تحمل کرد کفاره آنها را داد. پیرایشگران، پرسبیتریان، و انگلیکانها به او حمله کردند، زیرا او مراسم مذهبی، کلیساها و کشیشان را نفی میکرد. دادرسان کویکرها را نه فقط برای مختل ساختن عبادت عمومی و از راه به در بردن سربازان با تبلیغ صلحطلبی، بلکه به جهت امتناع از سوگند وفاداری به حکومت زندانی میکردند. کویکرها معترض بودند به اینکه سوگند، از هر قبیل که باشد، مخالف اخلاق است; فقط “بلی” یا “نه” باید کافی باشد. کرامول با کویکرها همدلی داشت، با فاکس دوستانه مصاحبه کرد(1654) و هنگام جداشدن از او گفت: “بار دیگر به خانه من بیا; اگر تو و من فقط یک ساعت باهم باشیم، به یکدیگر نزدیکتر خواهیم شد.” در 1657، خاوند سرپرست فرمان داد که کویکرهای زندانی را آزاد سازند، و دستورهایی برای تمام قضات فرستاد دایر بر اینکه با این واعظان بی کلیسا “مانند کسانی که دستخوش فریب سختی هستند” رفتار کنند. بدترین اذیت و آزار مذهبی نصیب جیمز نیلر شد که آیین نور درونی را تا آن حد پیش برد که معتقد شد یا چنین وانمود کرد که خودش مسیح دوباره تجسد یافته است. فاکس او را ملامت کرد، اما چند تن از پیروان مخلصش وی را پرستیدند و زنی تصدیق کرد که نیلر او را

دو روز پس از مرگش به زندگی باز گرداندهاست. وقتی نیلر سواره وارد بریستول شد، زنان شال کردنهای خود را پیش پای اسب او انداختند و این جمله را به آواز خواندند: “مقدس، مقدس، مقدس باد خداوند سپاه های آسمانی.” به اتهام کفر دستگیر شد. چون درباره ادعاهایی که به وسیله او یا در مورد او شده بود پرسشهایی از وی به عمل آمد، پاسخ او جز این کلام مسیح نبود: “تو گفتی.”1 پارلمنت، که در آن هنگام بیشتر اعضایش پیرایشگر بودند، پرونده او را مورد بررسی و شور قرار داد (1656); مدت یازده روز بر سر اینکه آیا او باید اعدام شود یا نه مذاکرات ادامه داشت. اعدام او با نودوشش رای در برابر هشتاد و دو رای منتفی شد، اما، از برکت روح سازش انسانی، او محکوم شد به اینکه: گردنش در پیلوری قرار گیرد، 310 تازیانه بخورد، حرف “ک” را به نشانه کلمه “کفرگو” بر پیشانیش داغ بزنند، و زبانش را با آهن گداخته سوراخ کنند. او این سنگدلیها را دلیرانه تحمل کرد; پیروانش او را به عنوان شهید ستودند و زخمهایش را بوسیدند و مکیدند. وی به زندان انفرادی انداخته شد; قلم، کاغذ، آتش و روشنایی را از او دریغ داشتند. روحیه او بتدریج شکست; او اقرار کرد که فریب خورده است. در 1659 آزاد شد و در 1660 با حرمان جان سپرد.
کویکرها خود را به وسیله اعمالی که درنظر برخی از معاصرانشان خلبازیهایی مزاحم مینمودند مشخص ساختند. هیچ گونه زینتی بر لباس خود نصب نمیکردند، و از برداشتن کلاه خود در برابر هر کس، در هر مرتبهای که بود، و حتی در کلیسا یا کاخ یا محکمه، امتناع میکردند. به تمام اشخاص، به جای ضمیر مودبانه “شما”، “تو” خطاب میکردند. آنها نامهای مشرکانه روزهای هفته و ماه های سال را دور انداختند، مثلا میگفتند: “نخستین روز ششمین ماه.” برای دعا در فضای باز همان قدر آماده بودند که در اندرون عمارت. از هر عبادتکنندهای دعوت میشد که آنچه را روحالقدس به او تلقین میکرد بگوید; بعد همگی سکوت محترمانهای را پیشه میکردند، شاید برای اینکه آرامکننده “شور اشتیاق” باشد که معنی آن اصلا این بود: “احساس بارقه الاهی در دل.” زنان با شرایطی عینا مانند مردان به مجلس عبادت و وعظ اذن دخول مییافتند. بریتانیاییها حقیقتگرا از تمایل نخستین کویکرها به مذمت بی ملاحظه از سایر فرقه ها، از غرور خاص آنها در مورد برگزیدگی و فضیلت خویشتن، نفرت داشتند. از این موضوع که بگذریم، “دوستان” مسیحیانی نمونه بودند. آنها در برابر بدی مقاومت نمیکردند، پستترین شرایط زندان را با اعتراض شفاهی میپذیرفتند و به روی کسانی که به آنها تازیانه میزدند دست بلند نمیکردند. به تمام سائلان آن اندازه که میتوانستند میدادند. زندگی زناشوییشان به هیچ وجه قابل ملامت نبود. قانون آنها، که به موجب آن هیچ فرد کویکر نمیتوانست خارج

1. این پاسخی بود که عیسی پس از دستگیر شدن به رئیس کهنه داد “ ... تا آنکه رئیس کهنه روی به وی کرد و گفت ترا به خدای حی قسم میدهم ما را بگوی که تو مسیح پسر خدا هستی یا نه.” عیسی به وی گفت “تو گفتی. ... “ “(انجیل متی”، 26 . 63 و 64).-م.

از فرقه خود ازدواج کند، رشد نفوسشان را محدود میکرد; معهذا تا سال 1660 عده “دوستان” در انگلستان به شصتهزار رسیده بود. شهرت ظرافت، تواضع، جدیت و قناعتشان ایشان را از درجه پستی که داشتند به مرتبه طبقات متوسطی که امروز هم بیشتر شان جزو آن هستند بالا برد.